لاپلاس، رياضيدان و فيلسوف فرانسوى، معتقد بود كه اگر كسى بتواند در يك لحظه مكانِ تمام اتمهاى عالم را بداند و نيروهاى بينشان را بشناسد، خواهد توانست تمام رخدادهاى گيتى را تا ابد پيش‏بينى كند.  بدین سان تحويل گرايى، به دليل اين كه امكان بيان رياضى رخدادها را فراهم مى‏كرد، و مشاهده را به امرى دقيق و شفاف بدل مى‏نمود، خيلى زود در ميان دانشمندان محبوبيت يافت. به زودى قواعد ديگرى بر مبناى معادله‏ى مقدس تحويل‏گرايى -"(الف) چيزى نيست جز مجموعه‏ى (ب)ها"- تدوين شد. در تمام اين موارد، عناصر سازنده‏ى موضوع مورد بررسى در درجه‏ى اول اهميت بودند و روابط ميانشان به عنوان نظمى كه بر گيتى حاكم است، و نه ماهيتى مجزا، مورد بررسى قرار مى‏گرفت. خيلى زود دانشمندان متقاعد شدند كه "نور چيزى نيست جز مجموعه‏ى فوتون‏ها"، "ماده چيزى نيست جز مجموعه‏ى اتم‏ها"، "اتم چيزى نيست جز مجموعه‏ى الكترون‏ها و پروتون‏ها و نوترون‏ها"، و "جاندار چيزى نيست جز مجموعه‏ى سلول‏ها"، ...1

این نگرش در نهايت به تصويرى ماشين‏واره از جهان منتهى شد. اين ماترياليسمِ مكانيكى براى ابداعات فنى و پيشرفت صنايع سودمند بود، چرا كه ماشين‏هاى قرن نوزدهمى با همين قواعدِ شفاف و ساده طرح‏ريزى و ساخته مى‏شدند. گزاره‏هاى مشهورِ "جامعه چيزى نيست جز طبقه‏هاى اقتصادى" و در نتيجه "تاريخ چيزى نيست جز كشمكش طبقاتى"، از دل همین نگرش برآمدند. كاميابى روش تحويل‏گرايانه تا ميانه‏ى قرن بيستم ادامه داشت. رشد صنعتى چشمگيرِ مبتنى بر تغيير دادنِ ماده‏ى خام، زير تأثير اين نگرش ممكن شد. كارخانه‏هاى عظيم قرن نوزدهمى و اوايل قرن بيستم، با بهره‏گيرى از اين اصول كار مى‏كردند.2 اما « آن چه محکم بود و استوار، دود شد و به هوا رفت. »

وقتى جنگ جهانى دوم با عقلانيت تكان دهنده و وحشتناكش آمد و گذشت، بسيارى از انديشمندان خود را با ويرانه‏هاى شهرهايى روبرو ديدند كه با تكنولوژى‏هاى كارآمد تحويل‏انگارانه نابود شده بودند و اردوگاه‏هاى مرگى كه بدون در نظر گرفتن معناى كلى كاركردشان -رنج و مرگ انسانها- در سطوح تخصصى و جزءانگارانه بسيار خوب كار مى‏كردند. چيره شدن كمونيسم در روسيه و چين و تبديل شدن اين دو كشور به نظامهايى سركوبگر و خودكامه، فرهيختگانى را كه شيفته‏ى ماركسيسم و علمى بودنش شده بودند، سرخورده كرد. حالا همان گزاره‏هاى محبوب "جامعه چيزى نيست جز طبقه‏هاى اقتصادى" و "تاريخ چيزى نيست جز كشمكش طبقاتى"، در عمل به پيامدهايى چنان ناخوشايند منتهى شدند، كه براى بسيارى از انديشمندان بازبينى كل نگرش تحويل‏انگارانه را ضرورى مى‏ساختند.3

آن‌چه اندیشمندانِ پیشرو از آن دل خوشی نداشتند، زیربنای فلسفی این تحویل گرایی محض بود. . زيربنايى كه از دل تجربه‏انگارى خام و ساده‏انديشانه‏ى قرن شانزدهم بيرون آمده بود. تعاملات پیچیده اقتصادی یک جامعه چند میلیون نفره به رفتار تک تک اعضا و روابطشان تحویل پذیر نبود و تازه پیچیدگی خود اجزاء این کل پیچیده نیز رفتاری پیش بینی ناپذیر را نتیجه می داد. معلوم نبود چگونه كاركرد چيزى به پيچيدگى مغز را مى‏توان با تحويل كردنش به ميلياردها نورون فهميد.4 حالا دیگر انسان باید به عنوان یک سیستم پیچیده پیش بینی ناپذیر به رسمیت شناخته می شد. به گفته هایک برای ما ذهن باید همواره قلمرویی خاص بماند، قلمرویی که ما فقط از راه تجربه مستقیم می توانیم آن را بشناسیم، اما هرگز نمی توانیم آن را به طور کامل توضیح دهیم یا آن را به چیزی دیگر فروکاهیم.

اندیشه های هایک متاثر از نگرشی شاخصا کانتی است. اندیشه ی هایک در بنیان از این جهت کانتی است که منکر توانایی ما برای شناخت چیزها یا جهان به همان گونه ای است که آنها در خود هستند. پیروی هایک از کانت مربوط به همین افکار اوست که ما نمی توانیم چیزها را چنان که هستند بشناسیم و نیز در این اصرار او که نظمی که ما در تجارب خود حتی در تجارب حسی مان می یابیم محصول فعالیت خلاقانه ذهنمان است نه آن که واقعیتی باشد که ما در جهان در می یابیم.

کانت گرایی هایک را در تاکید قاطعانه او می توان دید بر این که نظمی که ما در جهان می یابیم محصول خلاقانه ذهن بشری است و نه بازشناسی ضرورتی طبیعی.5

به گفته هایک اگر معلوم شود که اساسا بیان یا انتقال همه قواعد حاکم بر اعمال ما، از جمله ارتباطات کلامی و گفته های روشنمان، محال است، این بدان معنا خواهد بود که دانش و شناخت آشکار ِ ممکن ِ ما حد و مرزی درونی و ذاتی دارد و خصوصا توضیح کامل ذهنی به پیچیدگی ذهن خود ما محال است.6 هایک با به کارگیری قضیه گئورگ کانتور در نظریه مجموعه ها و تعمیم قضیه گودل می گوید در میان عواملِ  سبب سازِ همه فرایندهای آگاهانه خصوصا فرایندهای عقلانی، همواره بایستی قواعدی باشند که نمی توان بیانشان کرد یا حتی از آن ها آگاه بود. به این ترتیب اندیشه ی آگاهانه را بایستی تحت فرمان قواعدی در نظر گرفت که نمی توانند به نوبه خود آگاهانه باشند.

هایک خود به تاکید می گوید که این بینش ها و نظرها درباره نظریات مربوط به ذهن و شناخت بیشترین و وسیعترین پیامدها را برای نظریه اجتماعی دارد. این عدمِ امکانِ تحقیق انعکاسی در قواعد حاکم بر اندیشه آگاهانه متضمن ورشکستگی پروژه عقل گرایی دکارتی است و تلویحا به ما می گوید که ذهن انسان هرگز نمی تواند به طور کامل خودش را درک کند و هرگز هم نمی تواند تحت فرمان هیچ نوع فرایند تفکر آگاهانه باشد.

در نظریه اجتماعی، این چشم انداز و نگاه کانتی بدین معناست که بپذیریم یافتن نقطه ای که بتوان از آن نظری جامع در مورد جامعه به صورت یک کل بدست آورد و بر حسب آن زندگی اجتماعی را فهمید و احتمالا طرحی نو برایش درافکند محال است. همان گونه که هایک با زبانی قاطع و نافذ می گوید: « جنبه های خاص یک فرهنگ را فقط می توان در بستر آن فرهنگ وارسی کرد. ما هرگز نمی توانیم نظام و سیستمی از قواعد یا همه ارزشها را به صورت یک کل و ساختاری هدفمند فروکاهیم.»7

محال بودن برنامه ریزی اجتماعی متمرکز، در وهله نخست مبتنی بر خصلت عمدتا عملی ِ قسمت ِ اعظمِ شناختی است که زندگی اجتماعی وابسته بدان است. چنین شناختی را نمی توان در مغزواحدی اعم از طبیعی یا مکانیکی، متمرکز کرد. اما علاوه بر این، محال بودن برنامه ریزیِ اجتماعیِ کلی ناشی از این واقعیت است که چون ما تحت فرمان قواعدی هستیم که هیچ شناختی از آن ها نداریم، حتی خود ذهن و عقل هدایتگر هم در معرض حاکمیت این قواعد است. پس ساده لوحانه و تقریبا تناقض آمیز است که فرض کنیم که جامعه ای بتواند خودش را صرفا با اتکا به تلاش های خودش بازسازی کند، زیرا این اندیشه که هر جمع برگزیده ای از اذهان می تواند چنین کاری بکند یاوه و مهمل است. نظمی که ما در زندگی اجتماعی می بینیم، به همین دلایل، نمی تواند محصول هیچ طرح عقلانی باشد و هرگز هم نمی تواند چنین شود. نظم اجتماعی صورتی خودانگیخته است و همواره هم باید چنین باشد.8

برساختگرایی به معنای این خطاست که گمان بریم نظمی که ما در طبیعت و در ذهن خودمان و در اجتماع کشف می کنیم نظمی است که ذهنی طراح آن را در دل این چیزها جای داده است. مفهوم هایک از نظم خودانگیخته، در تضاد با دیدگاه برساختگرا، تجسم بینشی است که بسیار خلاف رگه حاکم سنتهای افلاطونی و مسیحی در فرهنگ غرب است. پیامدهای نامطلوب برساختگرایی نهایتا از این خطایشان نشأت می گیرد که وابستگی خود عقل را به نظم خودانگیخته حیات ذهنی نادیده می گیرند، روابط واقعی شناخت مکتوم و شناخت آشکار را وارونه می کنند و به عقل نقشی چشمگیر واگذار می کنند که اصلا از عهده ایفای آن در ذهن یا اجتماع بر نمی آید.

هایک می گوید خطاهای عقل گراییِ برساختگرا ارتباط نزدیکی با ثنویت دکارتی دارند، یعنی با این مفهوم که جوهر ذهنی مستقلی وجود دارد که خارج از جهان طبیعت است و انسان را قادر کرده است که با داشتن چنین ذهنی از آغاز بتواند نهادهای جامعه و فرهنگی را که در ان زندگی می کند طراحی کند. تصور ذهنی که از آغاز کاملا تکوین و بسط یافته و نهادهایی را طراحی کرده است که زندگی را مقدور و ممکن می کننند، کاملا خلاف همه آن چیزهایی است که ما درباره تکامل انسان می دانیم.9

به اعتقاد هایک ساختار فعالیت های انسانی پیوسته خود را جرح و تعدیل می کند و از طریق همین جرح و تعدیل ها و تطبیق خود با میلیون ها واقعیتی که در کلیتشان بر هیچ کس معلوم نیستند کار می کند. هایک با کار بست گزاره « همه چیز را همه می دانند» و ارائه نظریه تقسیم معرفت معتقد است نظم اجتماعی خود انگیخته می تواند از شناخت تکه تکه، شناختی که در میان میلیون ها نفر توزیع شده است، به نحوی استفاده کند که از عهده نظم برنامه ریزی شده کل گرا (اگر اصلا چنین نظمی بتواند وجود داشته باشد) خارج است. تقسيم معرفت بدين معنا است كه هر فردي از معلوماتي هم كه در اختيار ندارد سود مي برد . نظريه تقسيم معرفت يكي از پايه هاي نظري نقد برنامه ريزي متمركز و سوسياليسم را تشكيل مي دهد . در اقتصاد متمركز ، برنامه ريز به هيچ روي قادر به جمع آوري كليه اطلاعات ضروري و مفيد در جامعه ، به منظور تخصيص مطلوب منابع نيست ، از اين رو كارايي و بازدهي آن بسيار ناچيز است.10 

بنابراین به اعتقاد هایک نظم جامعه براساس نظمي خودانگيخته پديد آمده است، نه به موجب طرح و نقشه اي قبلي وعقلي. در نظم خود انگيخته مردم در چارچوب قواعد تسهيل کننده همکاري که در طول قرنها به محک تجربه خورده اند و به سنت تبديل شده اند هدف هاي خويش را دنبال مي کنند و تازه هايک بعد دیگري نيز به آن مي افزايد، بدين معنا که در نظم خودانگيخته قواعد چون از پايه اي تکاملي برخاسته اند، سطح همکاري اجتماعي درآنها به مراتب ظريف تر و پرمايه تر از همکاري در حد قواعد اختراعي و طراحي شده حاکمان يا روشنفکران است.

نظم ساخته شده يا برساخته متعلق به خردگرايي برساختگرايانه است و با تصورات اقتدارگرايان از نظم ارتباط نزديک دارد و بدين معناست که بالاترين مرجع يا مصدر قدرت به افراد دستور مي دهد چگونه رفتار کنند. روابط اجتماعي در آن، در قالب فرمان و فرمانبرداري خلاصه مي شوند و حقوق و تکاليف کاملا آشکارند. هايک اين گونه نظم را تاکسيس مي خواند؛ اما کوسموس، نظمي خودانگيخته است که هيچ کس را مشخصا نمي توان پديدآورنده آن دانست. اقتدار در تاکسيس بايد متمرکز و يگانه باشد و هايک اعتراضي به اين نظم در سازمان ها و کارخانه ها ندارد که وجود انضباط و دقت و وقت شناسي درآنها ضروري است، ولي با تعميم آن به کل جامعه مخالف است؛ زيرا آنچه موفقيت جامعه را تضمين مي کند اين است که هيچ مرکز و واحد هدايت کننده اي نباشند که همه مجبور به فرمانبرداري از او باشند. رشد و شکوفايي جامعه نه وابسته به هيچ اراده اي به تنهايي، بلکه محصول رقابت بسياري اراده ها با يکديگر و نشات يافته از بسياري خطاها، بسياري شکستها و البته بسياري کاميابي هاست. البته که بايد در جامعه نظم وجود داشته باشد، ولي نظم کوسموس، نه نظم تاکسيس.11

هايک مخالف عقل و خردگرايي در تنظيم امور جامعه نيست بلکه او به دو نوع خردگرايي معتقد است، خردگرايي تکاملي و خردگرايي بر ساخت گرايانه. خردگرايان تکاملي مي خواهند بفهمند جامعه چگونه و بر پايه چه اصولي تکامل يافته است. به نهادها و عادت ها و سنت ها به ديده احترام مي نگرند و معتقدند تغييرات در جامعه بايد آهسته و با افزايش و کاهش تدريجي صورت پذيرد، حدود عقل و فهم آدمي را هيچ گاه از نظر دور نمي دارند و به همین دلیل  به امکان طراحي و هدايت آن باور ندارند. هايک معتقد است که تنظيمات و ترتيبات موجود اجتماعي تجسم خرد نسلهاي پياپي اند و نبايد شتابزده حذف يا بازسازي شوند؛ اما خردگرايان برساختگرا مي خواهند با تدبير هاي فعلي، نهادها و ترتيبات موجود را کنار بگذارند و چون همه آنها را ساخته عقل و اراده آدمي مي بينند به اين اعتقاد مي رسند که جوامع را مي توان با تکيه برعقل نسل کنوني دگرگون و از نو طراحي کرد و به نحوي سازمان داد که آفاتي مانند فقر، جهل و خشونت يکباره رخت بربندند. هايک مخالف اين گونه تکيه جزمي برعقل است و آنرا نه تنها پنداري پوچ، بلکه سرچشمه بسياري بدبختي ها مي داند که بزرگترين نمونه آن کمونيسم و نازيسم است.12

هایک، قانون، «منش‌ها»، اخلاقيات و رسوم را نتيجه‌ يک فرايند رشد انباشتی طولانی می‌پنداشت که در آن انسان از سطح توحش بدوی به فرهنگ و تمدن بالا پيش رفته بود. در چنين ديدگاهی، نظم اجتماعی به‌عنوان محصول تعامل نهادها، عادات و سنن، قانون عينی، و نيروهای اجتماعی غير شخصي‌اي ظاهر می‌شود که بطور تاريخی تکامل يافته‌اند. او مي گويد دستگاه ها و تجهيزات بيولوژيك انسان همگام با ابداعات فرهنگي و نهادي تحول نيافته است . در نتيجه بسياري از غرايز و عواطف انسان هنوز سازگاري بيشتري با زندگي قبيله اي دارد تا با زندگي در جامعه متمدن . بدين علت تمدن اغلب به عنوان پديداري غير طبيعي ، بيمارگونه و مصنوعي تلقي مي شود و انسانها با سماجت در پي فرار از انضباط و الزامات آن هستند . چنین نبود که عده یی از اول بنشینند و اصول دیرین را کنار بگذارند و برای ایجاد جامعه مدرن برنامه بریزند. تمدن و جامعه مدرن حاصل رشد و تکامل تدریجی و آزمون و خطاهای بی شمار بوده است نه محصول قصد و طرح آدمی.13

همانطور که ذکر شد اصول جامعه مدرن آزادی، فراگیری و رقابت است اما مهم ترین اصول اخلاقی جوامع ابتدایی، همبستگی، گروه گرایی، تعقیب هدف های جمعی، سرکوب تکروی و مبارزه با فردگرایی است که در طول صدها هزار سال در سرشت روانی انسان مخمر شده و اکنون به سوسیالیسم به ارث رسیده است. بنابراین به عقیده هایک سوسیالیسم عمیقاً ضدمدرن و واپسگراست و سوسیالیست ها از اخلاق متعلق به جوامع ابتدایی دفاع می کنند.اصولی که سوسیالیسم بر پایه غرایز اخلاقی جوامع ابتدایی پیشنهاد می کند همبستگی و جمع گرایی و تعقیب هدف های جمعی است که با جامعه و اقتصاد مدرن سازگار نیستند و اگر قرار بود جامعه مدرن بنا را بر آنها بگذارد، نه تنها در پیشرفت فرهنگی، اقتصادی و سیاسی به مرحله کنونی نمی رسید بلکه حتی قادر به تامین نیازهای اساسی افراد جامعه نبود. جامعه مدرن با این ویژگی ها یکی از راه های ممکن نیست بلکه یگانه راه و تنها مسیر پیش پای بشر است. قواعد اخلاقی و اقتصادی و سیاسی به وجود آمده در سیرِ تکاملیِ تمدن تنها قواعد ممکن و عملی در جامعه مدرن است.14 سوسیالیسم نه تنها جانشینی برای آن و مرحله بالاتر و پیشرفته تری از مدرنیته نیست، بلکه به دلیل ابتنا بر غرایز اخلاقی ابتدایی آدمی، در اساس واپسگراست. کارل پوپر دوست و هموطن هایک در این زمینه و در دفاع از جامعه باز نوشت: «هیچ بازگشتی به وضع هماهنگ طبیعی امکان پذیر نیست. اگر بازگردیم باید آن را تا انتها بپیماییم و باید به حیوانات رجعت کنیم.»15 انتقادات مستدل هایک به اقتدارگرایی، کمونیسم، سوسیالیسم و جوامع مبتنی بر برنامه ریزی متمرکز محدود نمی شود بلکه تا بدان جا پیش می رود که حتی مفهوم عدالت اجتماعی را نیز دربر می گیرد.

به باور اندیشمندان لیبرال و آن گونه که آدام اسميت در كتاب نظريه احساسات اخلاقي اين استعاره را مطرح كرده است، بازار مثل بازي است که يك قواعد بازي داريم و يك نتايج بازي و بحث عدالت به رعايت قواعد بازي مربوط مي‌شود. نتيجه بازي هر چه باشد عادلانه است. يعني بحث عدالت در آن وارد نمي‌شود. حتي اگر يك بازيكن يا يك تيم شانس بياورد و برنده شود و واقعا استحقاق آن را نداشته باشد، نمي‌‌توانيم بگوييم اين برد غيرعادلانه است. بنابراين از ديدگاه ليبرال‌ها نتايج بازار موضوع بحث عدالت نمي‌‌تواند باشد.16 امروزه دیگر اندیشمندان معتقدند هر سمت گيري معطوف به عدالت اجتماعي که ملاحظات کارآيي را در خود ادغام نکرده باشد محکوم به شکست است.17 به این ترتیب با آزادي اقتصادي است که عدالت به وجود خواهد آمد و کساني که بدون داشتن دانش، دغدغه عدالت دارند، عدالت را به شعار و مجادلات بي ثمر تبديل مي کنند.18

به باور هایک نیز مفهوم عدالت اجتماعی اصول قانون عادلانه و آزادی است. وی استدلال می کند که حکومت قانون باید در برخورد برابر و یکسان با افراد به منزله موجودات و مصادیق ناشناس و نامعین به نابرابری آنان دربهره داشتن از امکانات بی اعتنا باشد. کوشش برای یکسان سازی و حذف اینگونه تفاوت ها و نابرابری های اولیه خود موجب رفتار متفاوت با افراد می شود و ناروایی هایی ایجاد می کند. اینگونه اقدامات به دادن اختیارات وسیع به حکومت می انجامد تا به بهانه عدالت اجتماعی بر زندگی مردم مسلط شوند. در نتیجه اندیشه عدالت اجتماعی متضمن تهدیدی جدی برای جامعه آزاد و حاوی نطفه نظام توتالیتر است.19 در حالی که محورانديشه هاي هايک مفهوم آزادي است. تکامل، ترقي و نظم خودجوش، همه محصول آزادي اند. از نظر او، آزادي صرفا ارزش نيست، بلکه منبعِ اخلاقي ترين ارزش هاست.

آيين سياسی که هايک و ادموند برک بدان پايبند بودند- نظريه‌ ویگ ها- زاده‌ يک تضاد بود که در انقلاب شکوهمند 1688 به اوج خود رسيد. مسأله اصلی که نظر ويگ‌ها پيرامونش شکل گرفته بود حتی از 1610 هم شناسايی شده بود: هيچ چيزی برای ما گرامی‌تر و ارزشمندتر از اين نيست که، توسط حاکميت قانون هدايت شويم، نه توسط هر گونه حکومت نامشخص و دلبخواه. بنا بر روايت جان لاک، اين چيزی بود که ويگ‌ها برايش می‌جنگيدند: آزادی برای داشتن قانونی ثابت که با آن زندگی کنند، و برای تمام افراد آن جامعه مشترک باشد، آزادی دنبال کردن خواست خود در همه چيز، در جايي که قانون برای آن دستوری صادر نکرده، و نه قرار داشتن در معرض اراده‌ متغير، نامعين و دلبخواه فردی ديگر...20

هر کس که قدرت قانون‌گذاری يا قدرت مطلقه هر جامعه را در دست دارد بايد با قوانين تثبيت شده و اعلام شده و دانسته برای مردم، حکومت کند نه با فرمان‌های آن به آن. حتی قانون‌گذار قدرت مطلقه دلبخواه ندارد. عالي‌ترين مجری قانون، اراده و قدرتی جز آن‌چه قانون به او بخشيده ندارد، هدف نهايي آن است که قدرت و سلطه‌گری هر بخش و عضو جامعه محدود شود. آزادی از نظر ويگ‌ها، يک معنای دقيق و مشخص داشت: آزادی از زورگويي دلبخواه و بدون قانون، خواه از سوی پادشاه باشد ، یا از سوی مجلس و مردم. هایک نیز همچون برک می‌دانست که گنج آزادی نه دقيقاً يک حق طبيعی، بلکه محصول به‌سختی فراهم شده‌ تاريخ و تکامل بود.

 

پی‌نوشت‌ها:

1. شروین وکیلی؛ نظریه سیستم‌های پیچیده؛ انتشارات داخلی کانون خورشید؛ صص 14-25

2. همان؛ ص 25

3. همان ؛ ص 15

4. همان ؛ ص14

5. جان گری؛ فلسفه سیاسی فون هایک؛ خشایار دیهیمی؛ طرح نو؛ ص 15

6. همان ص 36

7. همان ؛ ص 39

8. همان ؛ ص 41

9. همان ؛ص 47

10. موسی غنی نژاد؛ درباره هایک؛ نگاه معاصر، ص14

11. سید حسین امامی؛ بررسي مفهوم نظم از ديدگاه هايک؛ روزنامه مردم سالاری

12. همان

13. حجت سراجیان؛ هایک فیلسوف آزادی؛ روزنامه اعتماد

14. همان

15. همان

16. موسی غنی نژاد؛ ليبراليسم بي بند وباري نيست؛ رستاک

17. فرشاد مؤمنی؛ سخنرانی در کنفرانس اخلاق و اقتصاد؛ روزنامه تفاهم

18. عباس شاكري؛ سخنرانی در کنفرانس اخلاق و اقتصاد؛ روزنامه تفاهم

19. حجت سراجیان؛ هایک فیلسوف آزادی؛ روزنامه اعتماد

20. لیندا سی ریدر؛ برك، هايك، محافظه‌كاري، ليبراليسم؛ احسان امینی‌مقدم؛ همشهری