تأثير پسافتادگيهاي ساختاري 

بر فروکاستهشدن علومانساني در ايران

 

دکتر مقصود فراستخواه

استاديار مؤسسه پژوهش و برنامه ريزي آموزش عالي

 

مشکلِ علومانساني و نظام اشتغال در ايران، به نوبه‌ی خود يک مسأله‌ی پاييندستي است و از "مشکل علومانساني و الگوي به رسميت شناخته شده‌ی زيست اجتماعي" در ايرانِ کنوني ناشي ميشود. واقعيت اين است که نظام اشتغال ما، وضع بحثانگيزي دارد، چرا که اقتصاد ايران دچار ماندگرايي و اينرسي شده است، از پويشهاي اقتصاد جهاني در تحول از اقتصاد سنتي-معيشتي به "صنعتي" و آنگاه به "اقتصاد خلاق اطلاعاتي و دانش" پسافتاده است. چنين اقتصادي براي چرخههاي تکرار شوندهاش، چندان حاجت به علم و آزمون ندارد، اما همانطور که اشاره شد، اقتصاد نيز خود يک خرده نظامي از جامعه است و تأخرِ ما از "اقتصاد مبتني بر دانش مدرن"، خود به مسأله‌ی اساسيتري بر ميگردد و آن امتناع ساختاري از "زندگي مبتني بر دانش مدرن و انتقادي" است.

 در ايران کنوني، سوژههاي فردي خودبنيادي که از طريق تفحصات بينالاذهاني آنها، جهان اجتماعي و سازمان توليد و روابط؛ عقلانيسازي بشود به رسميت شناخته نشده است ونقش کارگزارانه‌ی آگاهِ انسان نو، رسماً پذيرفته نيست.

فلسفه‌ی معرفتشناختي علومانساني را بايد از رويکرد خرد انتقادي سراغ گرفت که به تعبير مارکس آگاهي نوپديد به عملي است که هدف آن تغيير خردمندانه‌ی جهان است. اما هدف نهادينه شده در اينجا، تحقق بخشيدن به پيشدانستههاي مفروض و بازسازي منفعلانه‌ی جهانِ از قبل ترسيم شده است. تصوير رسمي و مقبول از ذهن اجتماعي در ايران کنوني، به گونهاي است که به صراحتِ دعاوي جزمي ايدئولوژيک متقاعد ميشود و نيازي به پراکسيس اجتماعي و آگاهي اصيل و انتقادي بر آمده از بحثهاي پيچيده ندارد.

 علومانساني در چنين موقعيتي، به وضعي دچار ميشوند که شايد بتوان از آن "فروکاسته شدنِ ساختي-کارکردي" تعبير کرد. در بررسي حاضر، از برخي ابعاد اين وضعيت بحثانگيز بحث مي شودکه عبارتند از: 1.مشکله‌ی موضوعيت 2.مشکله‌ی مشروعيت 3.مشکله‌ی مرجعيت 4.مشکله‌ی آکادميک 5.مشکله‌ی پداگوژيک 6.مشکله‌ی تحقيق و توسعه 7.مشکله‌ی فناوري 8.مشکله‌ی ارزش افزوده و اثربخشي بيروني.